عمرشان،جوانیشان،سلامتیشان سرمایه بود... ومیراث امروزشان فراموش شدنشان!!!
ادامه مطلب ...
یه پسر بچه رو گرفتیم که
ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم
سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن
سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ «
سرش را تکان داد. گفتم: «
تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و
گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه
ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟»
جوابش خیلی من رو اذیت
کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
»سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده«
چه تفاوت عجیبی است بین عشق آسمانی و عشق زمینی...
خاطره 1 :
دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.
گفتم «این کیه؟»گفتند: «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش کردید.» میخندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجیهای خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول عراقی داده بود. اینطوری لو رفت.»
هنوز میخندیدند.
خاطره 2 :
بغض کرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله میکند و عملیات را لو میدهد.»
شاید
هم حق داشتند. نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقیها. اگر عملیات لو
میرفت، غواصها - که فقط یک چاقو داشتند - قتل عام میشدند. فرمانده که
بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.
* * *
بغض کرده بود. توی گل و
لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش
رفته بودند. یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل کرده بود
که عملیات را لو ندهد....
خاطره 3 :
داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسهاس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان تخریبه.»
خاطره 4 :
پدرش اجازه نمیداد برود. یک روز آمد و گفت:
«پدر جان! میخواهیم با چند تا از بچهها برویم دیدن یک مجروح جنگی.» پدرش
خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.
چند روزی از
او خبری نبود... تا اینکه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتی
میروی به یک مجروح سر بزنی؟» گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.» :)
خاطره 5 :
رفت ثبت نام. گفتند سنات قانونی نیست. شناسنامهاش را دستکاری کرد. گفتند رضایتنامه از پدر. رفت دست به دامن یک حمال شد که پای رضایتنامه را انگشت بزند. بیست تومان هم برایش خرج برداشت. بعدها فکر میکرد چرا خودش زیر رضایتنامه را انگشت نزده بود؟ :))
خاطره 6 :
داشتیم از فاو برمیگشتیم سمت خودمان که قایق
خراب شد. قایق دوم ایستاد که ما را یدک کند. یک دفعه هواپیماهای عراقی
آمدند. همه شروع کردند به داد زدن و یا مهدی و یا حسین گفتن. چند نفر هم
پریدند توی آب. یک نفر ولی میخندید.
سرش داد زدم که بچه الان چه وقت خندیدن است. گفت خوب اگر قرار است شهید بشویم چرا با عز و جز و ناراحتی. آخه 16 سالش بیشتر نبود. :)
شهید سید مرتضی آوینی:
کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید.
تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد
و من در حال کسب علم برای رضای خدا...!!!
یک بار ، یکی از سلسله عملیات های والفجر شروع شد. ما هم به اهواز رفتیم. مستقیما خودمان را رسانیدیم به بیمارستان سینا.حتی هلال احمر اهواز هم نرفتیم که مجوز بگیریم. مجروح خیلی زیاد بود و می دانستیم به کمک، احتیاج دارند.سالن و اورژانس و همه جا پر از مجروح بود.
مرتب به بخش ها سرک می کشیدیم و سرم مجروحان را آویزان کرده بودیم. یادم هست که یک بسیجی نوجوان آورده بودند که تیر به پایش خورده بود. می گفت :((نمازم را نخوانم به اتاق عمل نمی روم.))
من به محوطه بیمارستان رفتم باران باریده بود و همه جا خیس بود. خیلی گشتم تا جای خشکی پیدا کردم و کمی خاک آوردم. بسیجی نوجوان تیمم کردو نمازش را خواند، بعد به اتاق عمل رفت. دکترها از برخورد این بسیجی حیرت کرده بودند
سیزده ساله ها ص137
نام: شهید محمدناصر ناصری
سال تولد:1340 محل تولد :روستای گازار از توابع بیرجند
تاریخ شهادت: 17 /05 /1377
شهید سردار حاج محمدناصر ناصری در سال 1340 در روستای گازار از توابع بیرجند در خانوادهای مذهبی متولد شد. کودکیاش در زادگاهش گذشت و پس از آن به منظور ادامه تحصیل، راهی شهرستان بیرجند شد. در دوران مبارزات انقلابی مردم ایران در تظاهرات علیه رژیم شاه شرکت داشت و در تعطیلی مدارس و برپایی راهپیماییها از نیروهای مؤثر بود.
شهید ناصری با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد. در این سالها به مبارزه با منافقین پرداخت و در اوایل سال 1362 به فرماندهی سپاه بیرجند رسید و راهی جبهههای نبرد شد و تا پایان جنگ در میان رزمندگان حضور داشت. پس از پایان جنگ تحمیلی در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی مشغول به خدمت شد و پس از چندی به عنوان نماینده فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان منصوب شد. با سقوط مزار شریف، در روز 17مرداد سال 1377 در کنسولگری جمهوری اسلامی ایران، به وسیله نیروهای طالبان به شهادت رسید.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
دانلود کلیپ صوتی دختر شهید محمدناصر ناصری راجع به پدر شهیدش
منیع : تا شهدا ؛ باشهدا
در این سند، نمونه ای از اسنادِ واحد تعاونِ تیپ نبی اکرم(صلوات الله علیه) مشاهده می شود. این سند ، فهرستی از وسایل شخصی یک دانش آموز بسیجی ، جمعی گردان مخابرات ِ تیپ نبی اکرم می باشد.
افسوس که عکس شهدا را می بینیم....
اما عکس شهدا عمل می کنیم....!!!!
ادامه مطلب ...شهید بزرگوار، مجید شیخ بابایی
تاریخ تولد: ۱۳۲۴ تاریخ شهادت: ۱۳۶۲ محل شهادت: سرانجام در خاک فکه نقاب از چهره ی خاکیان برگرفته و سر بر دامان مولایش حسین بن علی (ع) گذاشت و به ندای حق لبیک گفت و به شهادت رسید.