خاطره 1 :
دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.
گفتم «این کیه؟»گفتند: «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش کردید.» میخندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجیهای خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول عراقی داده بود. اینطوری لو رفت.»
هنوز میخندیدند.
خاطره 2 :
بغض کرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله میکند و عملیات را لو میدهد.»
شاید
هم حق داشتند. نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقیها. اگر عملیات لو
میرفت، غواصها - که فقط یک چاقو داشتند - قتل عام میشدند. فرمانده که
بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.
* * *
بغض کرده بود. توی گل و
لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش
رفته بودند. یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل کرده بود
که عملیات را لو ندهد....
خاطره 3 :
داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسهاس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان تخریبه.»
خاطره 4 :
پدرش اجازه نمیداد برود. یک روز آمد و گفت:
«پدر جان! میخواهیم با چند تا از بچهها برویم دیدن یک مجروح جنگی.» پدرش
خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.
چند روزی از
او خبری نبود... تا اینکه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتی
میروی به یک مجروح سر بزنی؟» گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.» :)
خاطره 5 :
رفت ثبت نام. گفتند سنات قانونی نیست. شناسنامهاش را دستکاری کرد. گفتند رضایتنامه از پدر. رفت دست به دامن یک حمال شد که پای رضایتنامه را انگشت بزند. بیست تومان هم برایش خرج برداشت. بعدها فکر میکرد چرا خودش زیر رضایتنامه را انگشت نزده بود؟ :))
خاطره 6 :
داشتیم از فاو برمیگشتیم سمت خودمان که قایق
خراب شد. قایق دوم ایستاد که ما را یدک کند. یک دفعه هواپیماهای عراقی
آمدند. همه شروع کردند به داد زدن و یا مهدی و یا حسین گفتن. چند نفر هم
پریدند توی آب. یک نفر ولی میخندید.
سرش داد زدم که بچه الان چه وقت خندیدن است. گفت خوب اگر قرار است شهید بشویم چرا با عز و جز و ناراحتی. آخه 16 سالش بیشتر نبود. :)
خاطره 7 :
اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله. وسط عملیات یک دفعه نشست. گفتم «حالا چه وقت استراحته بچه؟» گفت: «بند پوتینم شل شده میبندم راه میافتم.» نشست ولی بلند نشد. هر دو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.
خاطره 8 :
فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت :«امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچ کس چیزی نگفت.
همهمان
را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن.
آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خندهها
هم شروع کرد روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد
گریه. آن شب خط، خیلی زود شکست.
خاطره 9 :
مهمات میبردم. چند نوجوون توی جاده دست تکان
دادند سوارشان کردم. گفتم: «شما که هنوز دهنتان بوی شیر میدهد. نمیترسید
از جنگ؟» خندیدند و به جای کرایه، صلوات فرستادند و آمدند بالا کنار مهمات
نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقیها روی جاده دید دارند،بد جوری میزنند.
چراغ
خاموش یعنی ته دره. یعنی خط بدون مهمات. یکی گفت:«حاجی ناراحت نباش.» چفیه
سفید رنگش را انداخت روی دوشش. جلوی ماشین میدوید که من ببینمش تا بدون
چراغ برویم. خمپارهای آمد و او رفت. یکی دیگرشان آمد جلوی ماشین دوید.
خمپارهای آمد. او هم رفت. وقتی رسیدیم خط همهشان پشت ماشین کنار مهمات
خوابیده بودند. با لبخند و چشمهای باز.
خاطره 10 :
داشت صبح میشد. از دیشب که عملیات کرده
بودیم و خاکریز را گرفته بودیم داشتیم با دوستم سنگر درست میکردیم. بسیجی
نوجوانی آمد و گفت: «اخوی من نگهبانی میدادم تا حالا، میشه توی سنگر شما
نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببین، از این آدمهای فرصتطلبه.
میخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلویم و به نوجوان گفت: «خواهش
میکنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و رفتیم وضو بگیریم. صدای سوت …
خمپاره … سنگر … بسیجی نوجوان … شهادت...
دوستم میگفت: « خیلی فرصتطلب بود ...»
خاطره 11 :
خیلی شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی دست بردار نبود. خمپاره که منفجر شد ترکش که خورد گفت: «بچهها ناراحت نباشید، من میروم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها که میگذاشتندش روی برانکارد، از خنده رودهبر شده بودند.
خاطره 12 :
داشت با آبِ قمقهاش وضو میگرفت برای نماز صبح. گفتم: «بیتجربهای. لازم میشه. شاید یکی دو روز بیآب باشیم.» گفت: «لازمم نمیشه. مسافرم.»
عملیات که تمام شد دیدمش، رفته بود مسافرت.
شادی روحشون صلــــــــــــــــوات