بعضی وقت ها احساس می کنم خیلی تنها شده ام؛ بعضی وقت ها که رفیق سرش
شلوغ است و برادر حوصله ندارد، آن وقت ها که فرصتی برای پدر پیدا نمی شود و
دلت نمی آید غم ها را به دامن مادر بسپاری...
آن وقت -شرمنده ام که
زودتر نه- اما آن وقت است که تازه به یاد می آورم رفیقی را که مونس همیشگی
من است، برادری که حرفهایم را از چشمانم می خواند، مادری که کودکانه هایم
را تاب می آورد و پدری که آغوش گرم و مهربانش همیشه باز است...
و او همه
ی اینها هست. به این نشان که «نشان پادشاهی دهد» به من، در حالی که غرق
رکوع است و این یعنی او همیشه با خداست و با من نیز.
و من آرزو می کنم ای کاش همیشه تنها باشم. مثل حقیقت همه روزهایم...