محمد بن حنفیه در مکه ، خدمت علی بن الحسین ( علیهما السلام ) رسید ؛ .
. .امام سجاد ( علیه السلام ) وقتی حال عمو را دید ، به کمک او شتافت و با
لحنی پر از مهر و محبّت گفت : عمو جان ! چیزی پیش آمده ؟ نگران چیزی هستی ؟
ابن حنفیه ، با شنیدن سخنان گرم و همراه با محبت امام ، عرض کرد :
می دانی که رسول خدا ( صلّی الله علیه وآله ) پس از خودش ، به امامت
علی ( علیه السلام ) و پس از وی به امامت امام حسن ( علیه السلام ) و امام
حسین ( علیه السلام ) وصیت کرد و پدرت امام حسین ( علیه السلام ) کشته شد و
کسی را وصیّ خود قرار نداد .
من ، هم عموی تو و هم برادر پدرت می باشم . چون زاده علی ( علیه
السلام ) هستم و در سن هم بر تو پیشی دارم ، پس به امامت سزاوارترم ؛ از
شما می خواهم که در وصایت و امامت ، با من نزاع نکنی !
با شنیدن این سخنان ، امام علیه السلام به فکر فرو رفت ، و فرمود :
« ای عمو ! از خدا بترس و چیزی را که حقّ تو نیست ، ادّعا مکن . تو را
پند می دهم که مبادا از نادانان باشی ! بدان که پدرم ، پیش از آن که
رهسپار عراق شود ، به من وصیّت کرد و یک ساعت پیش از شهادتش نیز این منصب
الهی را به من سپرد و این شمشیر رسول خداست که نزد من است ؛ بنابراین خود
را به این امر مشغول مکن . »
ابن حنفیه گفت : چه دلیلی داری که شما برگزیده الهی هستی ؟
حضرت فرمود : مگر نمی دانی که خدای تعالی ، امامت را در فرزندان امام حسین ( علیه السلام ) قرار داده است ؟
ابن حنفیه گفت : این را دلیل محکمی نمی دانم ؛ اگر می توانی نشانه دیگری بیاور !
حضرت فرمود : ای عمو ! اگر باور نداری ، بیا تا با هم نزدیک حجرالاسود
برویم و او را حاکم قرار دهیم و از او بخواهیم تا امام پس از امام حسین (
علیه السلام ) را مشخص کند .
محمد بن حنفیه کمی فکر کرد و آن گاه ، پیشنهاد حضرت را پذیرفت و گفت : بیا تا به سوی حجرالاسود برویم !
هر دو با هم به سمت حجرالاسود گام برمی داشتند .امام (علیه السلام) ،
نگاهی به حجرالاسود انداخت .امام زین العابدین ( علیه السلام ) رو به محمد
بن حنفیه کرد و به وی گفت : عمو جان ! شما بزرگترید ؛ و احترام شما در
اینجا لازم است ؛ اوّل شما به سوی سنگ بروید !
محمد بن حنفیه ، پیش رفت . لب های او به دعا مشغول شد و اشک های تضرّع
بر دیدگانش جاری . از خداوند متعال خواست که سنگ را به سخن درآورد تا به
امامت او شهادت دهد . آن گاه از دعا کردن ، لحظه ای فارغ شد ؛ گوش های خود
را تیزتر کرد ؛ ولی هیچ صدایی از سنگ برنیامد . به آرامی به عقب بازگشت و
راه را برای نزدیک شدنِ امام سجاد ( علیه السلام ) به حجرالاسود باز گذاشت .
حضرت ، با آرامش و وقاری خاص ، به سوی سنگ آسمانی گام برداشت و لبان
او با ادبی خاص به دعا مترنّم شد و فرمود :خدایا ! تو را سوگند می دهم به
آن نامت که بر سرا پرده مجد نوشته شده ، عزّت و قدرت ، جمال و زیبایی از آن
توست ؛ تو را به نام های مقدّست سوگند می دهم که بر محمّد ( صلّی الله
علیه وآله ) و آل محمد ( علیهم السلام ) درود فرستی و این سنگ را به زبان
عربیِ گویا ، به سخن درآوری تا به امام بعد از حسین بن علی ( علیهما السلام
) خبر دهد .
نفس ها در سینه حبس ، گوش ها تیز شد تا تأثیر کلام امام را بشنوند
.ناگهان صدایی رسا ، به عربی گویا ، همه فضای بیت الله را پوشاند؛حجرالاسود
، با صدای پرجاذبه ای گفت :
« ای علی بن الحسین ! خدا گواه است که پس از حسین بن علی ، پسر فاطمه (
علیها السلام ) دختر رسول خدا ، وصایت و امامت برعهده توست و تو بر محمّد
بن حنفیه و همه اهل زمین و آسمان ، پیشوا و امام واجب الاطاعه هستی ؛ پس ای
محمد ! سخن او را بشنو و از او اطاعت کن ! »
همه اطرافیان غرق در حیرت و شگفتی شدند و از این که حجرالاسود ، به
امامت علی بن الحسین ( علیه السلام ) گواهی داده ، به قدرت لایزال الهی ،
بیش از پیش آگاه شدند و ایمانشان به مولا و مقتدایشان فزونی گرفت .
محمد بن حنفیه رو به امام زین العابدین ( علیه السلام ) کرد و گفت :
ای امام و وصیّ بعد از پدر ! آن چه فرمان دهی ، با جان می شنوم و
فرمانبردارم ، ای حجّت خدا در زمین و آسمان !
همه همراهان به آن چه می خواستند ، رسیدند و آرام آرام ، راه بازگشت را پیش گرفتند . ( 1 )
ناله اندوهگین حجرالاسود ، لحظه به لحظه زیادتر و غمناک تر می شد ؛ به
گونه ای که امام ( علیه السلام ) بر حال او رقّت و دلسوزی نمود و فرمود :
ای سنگ ! چرا این قدر بی تابی می کنی ؟ من بار دیگر به سوی تو می آیم ؛ تو
شاهد خواهی بود که هشام پسر عبدالملک ، در زمان حکومت پدرش به حج می آید و
شماری از امیران ، او را همراهی خواهند کرد . می آید تا تو را لمس کند ؛
امّا انبوه جمعیت ، مانع می شود . منبری برای او می آورند تا بر آن بنشیند و
بر گرد کعبه طواف کند . در همان هنگام ، من نیز برای طواف و استلام می آیم
. وقتی که به نزدیکی تو می رسم ، مردم کناره می گیرند و من بار دیگر تو را
لمس می کنم .
هشام تا این ماجرا را ببیند ، به خشم می آید . مردی از او می پرسد :
آیا او را می شناسی ؟ هشام خود را به نادانی می زند و می گوید : نه ، من او
را نمی شناسم ! در همین هنگام فرزدق ، شاعری که سخنان آنها را می شنود ،
می گوید : ای مرد ! من او را خوب می شناسم . مرد شامی می پرسد : ای ابوفراس
! او کیست ؟ فرزدق می گوید :
این کسی است که سرزمین وحی ، با گام هایش آشناست . کعبه و حرم او را
می شناسند . او فرزند بهترین بندگان خداست . او پرهیزگار و پاکیزه و سرشناس
است . این فرزند فاطمه ( علیها السلام ) است ؛ به وسیله جدّش محمد ( صلّی
الله علیه وآله ) مُهر خاتمیت بر انبیا خورده است . خدا ، دیر زمان او را
فضیلت بخشیده و شرافت داده است و قلم تقدیر ، این شرافت را بر لوح محفوظ
نگاشته است . جدّش ، همان کسی است که همه پیامبران بر فضیلتش گردن نهاده و
امت او نیز از همه امت ها پیش افتاده اند . همگان را مورد احسان خویش قرار
داده است ، تا تیرگی فقر و ناداریِ مردم زدوده شود .
دو دستش ، همچون بارانی است که سودش همگانی است . همواره بخشش از آن
می ریزد و پایانی ندارد . نرم خویی است که کسی از تندخویی اش نمی هراسد ؛
زیرا به دو چیز ، یعنی بردباری و کرم آراسته است و تندخویی ندارد .
از خاندانی است که دوست داشتنشان ، دین و دشمنی با آنان ، کفر است و نزدیک شدن به آنان ، عامل نجات و ایمنی است .
با دوستی آنان ، بدی و گرفتاری از انسان دور می شود و احسان و نعمت
الهی فزونی می یابد . چون قریش او را ببیند ، گوید : همه مکارم اخلاق و
کرامت ها به او ختم می شود .
به نقطه ای از عزّت دست یافت که اندیشه هر مسلمان عرب و عجم ، از دست
یابی به آن مقام کوتاه است . نزدیک است که رکن حطیم ( حجرالاسود ) کف
دستانش را از روی محبت ، با معرفتی که دارد ، نگه دارد ؛ هنگامی که وی دست
بر آن می کشد . حجرالاسود ، با شادی و شور وصف ناپذیری می گوید : واقعاً
احساس قلبی ام را چه زیبا به تصویر کشیده ای ! آقای من ! چند لحظه پیش که
دستتان را از روی من برداشتی ، روحم از بدنم جدا شده و نزدیک است از
فراقتان تَرَک بردارم »امام ( علیه السلام ) رو به حجرالاسود می پرسد : آیا
نمی خواهی ادامه ماجرا را بدانی ؟
حجرالاسود : چرا اتفاقاً ! می خواهم بشنوم ، بیشتر از خود ماجرا ، کلامتان ، روح باز رفته ام را به من برمی گرداند .
امام ( علیه السلام ) فرمود : هنگامی که فرزدق این اشعار را می سراید ،
هشام به شدت خشمگین می شود و دستور می دهد تا او را در محلی به نام «
عسفان » میان مکه و مدینه زندانی کنند . . . (ماجرای فرزدق و هشام در بیشتر
منابع اهل سنت آمده است از جمله نک : تاریخ دمشق ، ج 41 ، صص 402 و 403 ؛
تهذیب الکمال ، ج 20 ، صص 401 و 402 ؛ سیر اعلام النبلاء ، ج 4 ، ص 398 ؛
حلیة الاولیاء ، ج 3 ، ص 129 ؛ شذرات الذهب ، ج 1 ، ص 142 ؛ المنتظم ، ج 6 ،
صص 331 ـ 333)