شیعه نیوز :
پس از گذشت بیش از پنجاه سال، از نگارش کتاب داستان
راستان، قصّهی مورد نظر، بارها بازنویسی شده و به عنوان یک حقیقت مسلّم و
قطعی در میان دوستداران و ارادتمندان حضرتش رواج یافته است.
پیش از نقل و بررسی قصّه، به فرازهایی از مقدّمهی کتاب که در جلد اوّل، نگارش یافته است، اشاره میکنیم:
«... کتابی در دست تألیف دارم مشتمل بر یکعده
داستانهای سودمند واقعی، که از کتب احادیث یا کتب تاریخ و سیر استخراج کرده
با زبانی ساده و سبکی اینچنین نگارش میدهم، تا در دسترس عموم قرار
بگیرد،... نویسنده تا کنون به کتابی برنخورده است که مؤلف به منظورهدایت و
ارشاد و تهذیب اخلاق عمومی، داستانهایی سودمند، از کتب تاریخ و حدیث
استخراج کرده و در دسترس عموم قرار داده باشد... . کتاب و نوشته، باید هم
زحمت فکر کردن را از دوش خواننده بردارد و هم او را وادار به تفکر کند... و
امّا آن فکری که باید به عهدة خواننده گذاشته شود، فکر در نتیجه است... .
گذشته از همة اینها، چون این داستانها، ساختة وهم و خیال نیست، بلکه
قضایایی است که در دنیا واقع شده و در متون کُتُبی که عنایت بوده قضایای
حقیقی در آن کتب با کمال صداقت و راستی و امانت ضبط شود، ضبط شده و این
داستانها "داستانهای راست" است،... این داستانها، علاوه بر آنکه عملا
میتواند راهنمای اخلاقی و اجتماعی سودمندی باشد، معرف روح تعلیمات اسلامی
نیز هست.[1]»
تردیدی نیست که مؤلّف و متفکّر فقیه، پیش از نقل هر
داستان، در مفهوم و محتوای آن، دقّت لازم را داشته و در گزینش هریک از
آنها معیارهایی را در نظر داشته است.
اکنون بایستی درنگی گذرا در قصّهی «مرد ناشناس»
داشته باشیم و به توصیهی مؤلّف فقیه آن، دربارهی واقعهی مذکور اندیشه
کنیم، امّا پیش از ذکر قصّهی «مرد ناشناس» لازم است داستان شمارهی 86 را
با عنوان «عتاب استاد[2]» با هم مرور کنیم:
«سید جواد عاملی، فقیه معروف ـ صاحب کتاب مفتاح
الکرامة ـ شب مشغول صرف شام بود که صدای در را شنید. وقتی که فهمید پیشخدمت
استادش، سید مهدی بحرالعلوم، دم در است با عجله به طرف در دوید. پیشخدمت
گفت:
«حضرت استاد، شما را الآن احضار کرده است، شام جلو ایشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید».
جای معطلی نبود. سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر
برساند، با شتاب تمام به خانة سید بحرالعلوم رفت. تا چشم استاد به سید جواد
افتاد، با خشم و تغیر بیسابقهای گفت:
«سید جواد! از خدا نمیترسی، از خدا شرم نمیکنی؟!»
سید جواد غرق حیرت شد که چه شده و چه حادثهای رخ
داده، تاکنون سابقه نداشته این چنین مورد عتاب قرار بگیرد. هرچه به مغز خود
فشار آورد تا علت را بفهمد ممکن نشد. ناچار پرسید:
«ممکن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است؟»
ـ «هفت شبانه روز است فلان شخص همسایهات و عائلهاش
گندم و برنج گیرشان نیامده، در این مدت از بقال سر کوچه خرمای زاهدی نسیه
کرده و با آن بهسر بردهاند. امروز که رفته است تا باز خرما بگیرد، قبل از
آنکه اظهار کند، بقال گفته نسیة شما زیاد شده است. او هم بعد از شنیدن این
جمله خجالت کشیده تقاضای نسیه کند، دست خالی به خانه برگشته است. و امشب
خودش و عائلهاش بیشام ماندهاند.»
ـ «بخدا قسم، من از این جریان بیخبر بودم، اگر میدانستم به احوالش رسیدگی میکردم.»
ـ «همه داد و فریادهای من برای این است که تو چرا از
احوال همسایهات بیخبر ماندهای؟ چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع
بگذرانند و تو نفهمی؟ اگر باخبر بودی و اقدام نمیکردی که تو اصلا مسلمان
نبودی، یهودی بودی.»
ـ «میفرمایید چه کنم؟»
ـ «پیشخدمت من این مجمعة غذا را برمیدارد، همراه هم
تا دم در منزل آن مرد بروید، دم در پیشخدمت برگردد و تو در بزن و از او
خواهش کن که امشب با هم شام صرف کنید. این پول را هم بگیر و زیر فرش یا
بوریای خانهاش بگذار، و از اینکه دربارة او که همسایة تو است کوتاهی
کردهای معذرت بخواه. سینی را همانجا بگذار و برگرد. من اینجا نشستهام و
شام نخواهم خورد تا تو برگردی و خبر آن مرد مؤمن را برای من بیاوری.»
پیشخدمت سینی بزرگ غذا را که انواع غذاهای مطبوع در
آن بود برداشت، و همراه سید جواد روانه شد. دم در پیشخدمت برگشت و سید جواد
پس از کسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهی سید جواد و
خواهش او دست به سفره برد. لقمهای خورد و غذا را مطبوع یافت. حس کرد که
این غذا دست پخت خانة سید جواد، که عرب بود، نیست، فوراً از غذا دست کشید و
گفت:
«این غذا دست پخت عرب نیست، بنابراین از خانة شما نیامده، تا نگویی این غذا از کجا است من دست دراز نخواهم کرد.»
آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانة بحرالعلوم ترتیب
داده شده بود. آنها ایرانی الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا، غذای عرب
نبود. سید جواد هرچه اصرار کرد که تو غذا بخور، چه کار داری که این غذا در
خانة کی ترتیب داده شده، آن مرد قبول نکرد و گفت:
«تا نگویی دست دراز نخواهم کرد.»
سید جواد چارهای ندید، ماجرا را از اول تا آخر نقل
کرد. آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول کرد، اما سخت در شگفت مانده
بود. میگفت:
«من راز خودم را به احدی نگفتهام، از نزدیکترین همسایگانم پنهان داشتهام، نمیدانم سید از کجا مطلع شده است!»
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟!»
پس از درنگی کوتاه درمییابیم که پیام اصلی و رسای
داستان «عتاب استاد» این است که سیّد بحرالعلوم، همان دانشمند نامآور و
فقیه سرشناس شیعه، دانای راز بوده و با بصیرتی که داشته، از همهی امور
همسایهی سیّد جواد ـ بلکه از امور همهی مردم ـ باخبر بوده[3] و رفتار و
عملکردش بر اساس بصیرتش بوده است.[4]
از نکتهها و پیامهای فرعی داستان ـ چه مثبت و چه منفی ـ صرفنظر کرده و داستان «مرد ناشناس[5]» را عیناً از قول کتاب نقل میکنیم:
«زن بیچاره، مشک آب را بدوش کشیده بود، و نفس
نفس زنان به سوی خانهاش میرفت. مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از او
گرفت و خودش بدوش کشید. کودکان خردسال زن، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر
بودند. در خانه باز شد. کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به
خانه آمد، و مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشک را
به زمین گذاشت و از زن پرسید:
«خوب معلوم است که مردی نداری که خودت آبکشی میکنی، چطور شده که بیکس ماندهای؟»
ـ «شوهرم سرباز بود. علی بن ابیطالب او را به یکی از مرزها فرستاد و در آنجا کشته شد. اکنون منم و چند طفل خردسال.»
مرد
ناشناس بیش از این حرفی نزد، سر را به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت،
ولی در آن روز آنی از فکر آن زن و بچههایش بیرون نمیرفت. شب را نتوانست
راحت بخوابد. صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما،
در آن ریخت و یکسره به طرف خانة دیروزی رفت و در زد.
ـ «کیستی؟»
ـ «همان بندة خدای دیروزی هستم که، مشک آب را آوردم، حالا مقداری غذا برای بچهها آوردهام.»
ـ «خدا از تو راضی شود، و بین ما و علی بن ابیطالب هم خدا خودش حکم کند.»
ـ
«در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد بعد گفت: «دلم میخواهد ثوابی کرده
باشم، اگر اجازه بدهی، خمیر کردن و پختن نان، یا نگهداری اطفال را من به
عهده بگیرم.»
ـ «بسیار خوب، ولی من بهتر میتوانم خمیر کنم و نان بپزم، تو بچهها را نگاهدار، تا من از پختن نان فارغ شوم.»
زن رفت دنبال خمیر کردن. مرد ناشناس فوراً مقداری گوشت، که خود آورده بود، کباب کرد و با خرما، با دست خود به بچهها خورانید.
به دهان هر کدام که لقمهای میگذاشت، میگفت:
«فرزندم! علی بن ابیطالب را حلال کن اگر در کار شما کوتاهی کرده است.»
خمیر آماده شد. زن صدا زد:
«بندة خدا همان تنور را آتش کن.»
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش کرد. شعلههای آتش زبانه کشید، چهرة خویش را نزدیک آتش آورد و با خود میگفت:
«حرارت آتش را بچش، این است کیفر آنکس که در کار یتیمان و بیوهزنان کوتاهی میکند.»
در همین حال بود که زنی از همسایگان به آن خانه سر کشید، و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحب خانه گفت:
«وای به حالت، این مرد را که کمک گرفتهای نمیشناسی؟! این امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب است.»
زن بیچاره جلو آمد و گفت:
«ای هزار خجلت و شرمساری از برای من، من از تو معذرت میخواهم.»
ـ «نه، من از تو معذرت میخواهم، که در کار تو کوتاهی کردم.» »
پیام
اصلی و رسای داستان «مرد ناشناس» کاملاً واضح و آشکار است. علی
علیهالسلام که به فرمودهی کتاب و سنّت، شاهد بر همهی آفرینش میباشد، در
این قصّه از احوال خانوادهی سربازش که در جنگ کشته شده، بیخبر مانده و
خود را عتاب کرده است!! از پیامهای فرعی داستان ـ که اکثراً منفی میباشند
ـ صرفنظر کرده و به مقایسهی آن با داستان «عتاب استاد» میپردازیم:
سیّد بحرالعلوم اهل بصیرت بوده ولی مرد ناشناس... .
سیّد بحرالعلوم بیگانگانی که در دوردستها زندگی میکردند از نظر دور نمیداشته ولی مرد ناشناس... .
سیّد بحرالعلوم از خوردن غذا خودداری میکند تا گرسنهای سیر شود ولی مرد ناشناس... .
پس نتیجه میگیریم که سیّد بحرالعلوم برتر از مرد ناشناس است.
آری!
به خدا سوگند امیرالمؤمنین علی علیهالسلام هنوز هم در میان خواصّ و عوام
شیعه ناشناخته مانده است. چه کسی باور میکند که اسدالله الغالب علیّ بن
ابیطالب علیهالسلام در میان مردم کوفه با آن همه فضیلت و منقبت و جهاد و
نماز و خطبه هنوز هم ناشناس مانده باشد؟
حال از خود میپرسیم:
ـ آیا داستان مرد ناشناس برای دوستان و ارادتمندان حضرتش سودمند است؟ یا... ؟
ـ داستان مرد ناشناس چه کسانی را هدایت و ارشاد میکند؟
ـ داستان مرد ناشناس چقدر با واقعیّت سازگار است؟
ـ داستان مرد ناشناس چقدر از راستی و صداقت بهره دارد؟
ـ آیا داستان مرد ناشناس معرّف روح تعلیمات اسلامی است؟
در
پایان بار دیگر عرضه میداریم: سلام و صلوات خدا و فرشتگان و پیامبران و
نیکان و پاکان بر تو باد ای اوّل مظلوم عالم، ای عمود دین و ای
امیرالمؤمنین.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] داستان راستان، ج 1، ص نه تا سیزده.
[2] داستان راستان، ج 2، ص 46.
[3]
به نقل از سیّد بحرالعلوم آوردهاند که: «لو سألتنی عن الارض شبراً شبراً
لأخبرتک به» اگر از وجب به وجب زمین از من بپرسی، تو را از آن باخبر
میسازم. (نجم الثاقب، ص 408)
[4] مقام علمی و معنوی سیّد بحرالعلوم، محترم و غیر قابل انکار است.
[5] داستان راستان، ج 1، ص 258.
دلیل پرس