فغان از جدایی

نمی دانم چرا، چگونه و با کدام نیت، این همه میان کشورهای اسلامی، مرز جغرافیایی وجود دارد؟! درد نهفته در این سؤال، آنجا تشدید می شود که نیم نگاهی به بعضی همسایگان ایران خودمان بیاندازیم. عجبا که بعضاً تاریخ و فرهنگ و زبان و دین و آئین و رسم و رسوم، یکی است، اما امان از مرز جغرافیا. گویی «نقشه» را دشمن کشیده به قصد اختلاف و کوچک سازی بلاد خاوری در میانه ترین جای زمین. جنوب را نگاه می کنم و بحرین را می بینم و افسوس می خورم و شمال را نگاه می کنم و آذربایجان را می بینم و افسوس می خورم. خدایی باید لعنت فرستاد به موازات لعن آل خلیفه و آل خلیفه اف(!)، رژیم بی صفت پهلوی و دولت بی عار قاجار را. قرارداد پشت قرارداد، کوچک کردند ایران اسلامی بزرگ را به بهانه ساعاتی طرب بیشتر. آه که در تاریخ می خوانم منامه و باکو و گنجه و... پاره تن وطن اند، لیکن در جغرافیا می بینم جدای از مام میهن، غریبانه زندگی می کنند.


حسین قدیانی


جوان مسلمانی در جنوب خلیج فارس باید شاهد توپ و تانک سعودی ها باشد و پیر مسلمانی در شمال خزر، شاهد راهپیمایی همجنس بازان. نه فقط این، بلکه شاهد جولان صهیونیست ها، و این اواخر، شاهد حضور منافقین. چرا؟ تحمل این همه جور، به کدام جرم؟ چون رگ غیرت نداشتند پادشاهان این دیار، روزگار ماضی. چون آستین شان، میزبان دست دشمن شد تا برای مسلمین، نقشه جدید بکشند. نقشه بکشند و کار را برسانند به این همه هجران. دلم می خواست «نظامی گنجوی» زنده بود تا غم می سرود در سوگ «هفت پیکر». گاهی درد جنوب خلیج فارس نمی گذارد درد شمال خزر را درست ببینیم. اینک حجاب در گنجه ممنوع است و هنگام نماز، مساجد باکو باید اذان را در خفا بگویند. آن از جنوب و این از شمال، وقتی که جدا می شود پاره تن از وطن. برادر آذربایجانی من، خواهر بحرینی من، این روزها دارند تقاص گناه کدام پادشاه را پس می دهند؟! شگفتا! دشمن فقط نقشه نکشیده، بلکه نقشه ها کشیده!
آری عزیز! یکی دو تا نیست درد. جدایی اگر این با خاک می کند، وای به حال جدایی خاکیانی که «جبهه» را «جبهه ها» می کنند. درد جدایی همیشه در دور، معلوم می شود، نه نزدیک.
تاریخ را بیا حکیمانه بخوانیم تا بفهمیم سردمداران جدایی، آنان که فکر می کردند از دماغ فیل پایین افتاده اند و از همه بهترند، چگونه از افراط افتاده اند به تفریط. خود را چون بهتر می دیدند، جدا کردند از دوست، اینک اما بعضاً بدترین اند. دیروز می گفتند «مبارزه با آمریکا، یعنی ما»، امروز اما جیره می گیرند از کاخ سفید.
البته خوب بودن، همیشه خوب است، اما مرز را تو ببین باید کجا بکشی؟! میان دوست با دشمن یا میان دوست با دوست؟! گیرم این دومی به سبب روزگار، واجب آمد؛ چقدر باید این مرز را پررنگ کشید؟! آنقدر که تحت الشعاع قرار دهد مرز میان دوست و دشمن را؟! کشتی قرار بود با چه کسی بگیریم؟! جدایی جدایی جدایی، امان از جدایی!
با فرهنگ شروع کردم، بگذار با فرهنگ تمامش کنم. از جمله همسایه های ما افغانستان مظلوم است. یکی افغان است و من ایرانی ام، چرا اما جدایی؟! چه شد که من و احمدشاه مسعود و همسایه هایش، من و هرات و بلخ و مزار شریف، شدیم اهل 2 کشور جدا؟! تاریخ مان یکی است، زبان مان مشترک، دین مان اسلام، نوروزمان عین هم...
طنز یا جدی، تلخ یا شیرین، نگهبان پارک محله ما کریم افغان هراتی، مدعی است؛ از خانه پدری من تا مشهد کمتر از 100 کیلومتر فاصله است، از خانه پدری تو تا امام رضا(ع) بیشتر از 14 ساعت!!
کریم هر وقت این رجز را می خواند، بغضش تفسیر درد جدایی است. چقدر قشنگ می خواند از «اقبال» که نیک اگر بنگری «لاهور» هم «خودی» است. روزی از کریم پرسیدم: به تو چرا افغان می گویند و به من چرا ایرانی؟! گفت: ما اصالتاً اهل شیرازیم. سال های نه خیلی دور، نیاکانم برای اینکه شعائر دینی خود مثل حجاب را بهتر و راحت تر حفظ کنند، از شیراز کوچیدند هرات که بخشی از ایران بود، اما حاکمش به ولنگاری کله گنده شیراز نبود. آن زمان هنوز شناسنامه ای در کار نبود. از این کوچ، فقط 10 سال گذشت که هرات از ایران جدا شد و بازگشت، سخت. این شد که من و پدر و پدربزرگم با اینکه جدمان زاده شیراز است، افغان خوانده می شویم و مال کشوری غیر از کشور تو!! بیا اما من حافظ بخوانم، تو هم حافظ بخوان، ببینیم کی این وسط ایرانی تر است؟!
این را هم بنویسم و خلاص! چندی است اصلاح طلبان در جراید زنجیره ای تحت عناوینی چون حقوق بشر و حق مهاجر و چه و چه، از افغان های شریف هم افغانی تر شده اند! این یکی دیگر عجیب طرفه حکایتی است. انسان افغان صرف نظر از آنکه ساکن ایران باشد یا افغانستان، آنقدر باهوش هست که فرق گریه را با آبغوره بفهمد.
القصه! بعضی دوم خردادی ها جوری برای افغان های دیار ایران، دایه مهربان تر از مادر شده اند که تیز اگر باشی، بوی توطئه به مشام می رسد. می گردند و چیزهایی را مستمسک قرار می دهند، یا حتی می سازند(!) و بعد ادعا می کنند در ایران، حقوق مهاجرین افغانی گرامی داشته نمی شود.
اولا؛ من نوعی به کریم نوعی هرگز نمی تواند به چشم یک مهاجر نگاه کند. بگذریم که هم من و هم کریم، ملاحظات قانون را می فهمیم و جبر روزگار را نیز.
ثانیا؛ اصلاح طلبانی که اینگونه نگران حق و حقوق برادران افغان شده اند، آیا مضحک نیست که همین چند سال پیش، از پذیرش رای اکثریت جامعه خود، تنها به این دلیل که رای قشر مرفه نبود، سر باز زدند؟! ایشان که پا برهنه های دیار خود را آدم حساب نمی کنند، چه به درد و داغ جماعت افغان؟!
ثالثا؛ ایشان که اینقدر افغان نوازند، چرا چند سال پیش به جمهوری اسلامی توصیه کردند با طالبان ضد افغان از در آشتی و مصالحه درآید؟! بفرمایند با این همه حس افغان دوستی، هنگام حمله غرب به افغانستان، دقیقا کدام موضع ضد آمریکایی را گرفتند؟! آیا مرض بدخیم ندارند که به قصد زدن جمهوری اسلامی، طرف افغان را می گیرند، اما طرف افغان و ایران و پاکستان و عراق و... را نمی گیرند، بلکه کاخ سفید را بزنند؟! به راستی در ورای این مرض، چه نقشه وحشتناکی مستتر است؟!
رابعا؛ اگر ایشان اینقدر افغانستان را دوست دارند، چرا بعضا هنگام فرار، آمریکا و اروپا را به کابل و بلخ و پنج شیر ترجیح می دهند؟!
خامسا؛ آیا ممکن است کسانی افغانی و افغان را تا این حد دوست داشته باشند، اما در فتنه 88 هم دست و هم قسم با دشمن، علیه تهران و شیراز و بوشهر و کجا و کجا، بگو همه ایران و همه جمهوری اسلامی آشوب کنند؟! مگر مشهد چند کیلومتر با هرات فاصله دارد؟!
شما که نابرادری خود را به مشهد ثابت کرده اید؛ هرات پیشکش! این حرفها سایز دهان شما نیست! با کت شلوار جرج سوروس نمی توان بیل برای قندهار زد!
روزی از روزهای فتنه، چه حرف قشنگی زد کریم افغان. گفت: از قرار فقط ما نیستیم که در افغانستان، طالبان داریم. شما هم طالبان دارید. طالبان شما گویی به دیکته نوشتن از غرب، از جدایی، از بلوا اعتیاد دارند! به کریم گفتم: البته با چند سانت ریش کمتر، اما به همان بی ریشگی و بی رگی طالبان شما! خندید و بی مرز، بی هیچ نقشه ای، برایم نشست به اقبال خوانی...

منبع : عروة الوثقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد